تقدیم به اقام امام زمان
 
باب الحوائج
باب الحوائج
سه شنبه 13 تير 1391برچسب:, :: 10:54 ::  نويسنده : امیر

 

« سلطان آسمان ها »

براساس داستان واقعی زندگی «یولی» دختر چینی که در پکن به

زیارت امام زمان علیه السلام نائل گردید.

 یولی چشم هایش را بست و به دیوار تکیه داد شب از نیمه گذشته بود.حادثه ی دیروز تمام ذهنش را پر کرده بود. به راننده ای فکر می کرد که بجای کلیسا او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود؛ جمعیت زیادی وارد مسجد می شدند.

«آیا راننده اشتباه کرده بود؟» این جمله ای بود که او مرتب به آن فکر می کرد.

چرا؟ چرا آن راننده او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود؟

از تخت پایین آمد بطرف پنجره رفت ستاره های سپید تمام شهر را یک دست سفیدپوش کرده بودند؛ انگار زمین آن شب مهمان ستاره ها بود. به آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت «سلطان آسمان ها…. کجائی؟»

و باز به یاد حادثه ی دیروز افتاد. به یاد حرکات موزون زنانی که در مسجد بودند. او کنار یکی از خانم ها نشست و سعی کرد بفهمد که آن زن، زیر لب چه می خواند و به چه زبانی حرف می زند و بعد از آن خانم پرسیده بود: «چه حرکات قشنگی! شما چه می کردید؟»

-   نماز می خواندم.

-   چرا؟

-   برای این که با خدای خودم حرف بزنم.

و یولی در دلش گفته بود: سلطان آسمان ها… و بعد به یاد دوستش «شین» افتاده بود که در کلیسا منتظرش بود.

 *****************************

 پنجره را باز کرد. دوست داشت از خوابگاه خارج شود؛ به حیاط برود و روی برف ها غلت بزند. دوست داشت حادثه ای را که دیروز برایش اتفاق افتاده بود، برای کسی تعریف کند، ولی هم اتاقی او پیرزنی عبوس بود؛ او استاد ریاضی بود و حالا هم در خواب عمیقی فرو رفته بود.

دستش را از پنجره بیرون برد. دانه های برف آرام آرام روی دستانش می نشستند . یادش آمد چند ماه پیش را که با دوستش « شین » به کنار دریا سفر کرده بود . در بین راه تصمیم گرفتند شب را در خانه ای استراحت کنند. صاحب خانه زنی بود مهربان که تازه مسلمان شده بود . یولی روی تاقچه یکی از اتاق ها کتابی را دید . صاحب خانه به او گفت که این کتاب قرآن و قانون دین اسلام است و یولی شروع کرد به پرسیدن سؤال هایی درباره اسلام . او شب را با آن کتاب ، که به زبان چینی ترجمه شده بود، ‌به صبح رساند و صبح موقع خداحافظی ، صاحب خانه کتاب را به او هدیه داد و سفارش کرد که برای اطلاعات بیشتر به سفارت ایران برود .

از تخت پایین آمد؛ بطرف چمدانش رفت و آن را باز کرد؛ کتاب جلوی چشمش بود . در این چند ماه گذشته، گاهی که فراغت پیدا می کرد، ترجمه ی آن کتاب را می خواند. کتاب را برداشت و بطرف پنجره رفت. به آسمان نگاه کرد؛ پرده ای از اشک چشمانش را تار کرد :

« خدایا از تو نشانه ای می خواهم تا باورت کنم . »

کتاب را روی قلب خود فشرد و چشمانش را بست و آرام کتاب را باز کرد . جمله ی اوّل را خواند:

« اقم الصلوة الذکری … »

 «برای یاد من ، نماز را بر پادار ...»

باز به یاد حادثه ی دیروز افتاد و کسانی که پارچه های سفید آن ها را پوشانده بود، با آن حرکات موزون چقدر زیبا به نظر می رسیدند. به اطرافش نگاه کرد؛ چشمش به ملافه ی روی تخت افتاد ؛ آن را برداشت و خود را پوشاند؛ روی تخت ایستاد . آسمان هنوز می بارید . یولی خم شد؛ سپس نشست و سرش را به تخت چسباند و گفت:

« خدایا کمکم کن.»

دوباره ایستاد و خم شد؛ لبخندی زد؛ صدایی از فنرهای تخت برخاست . پیر زن هم اتاقی او چشمانش را باز کرد . روبروی خود شبحی سفید رنگ دید؛ جیغ کشید. یولی برگشت و به آرامی به او نگاه کرد . پیرزن گفت: «دی …دیوانه ! چه می کنی ؟! »

 *****************************

 کتاب ها را روی میز گذاشت تا مسؤول کتابخانه آن ها را تحویل بگیرد . بین قفسه های کتاب چرخی زد. حالا او تقریباً تمام کتاب هایی را که به زبان چینی ترجمه شده بود و در کتابخانه ی سفارت ایران وجود داشت؛ خوانده بود. دوست داشت در زمینه ی دین خود، به کتاب های بیشتری دست پیدا کند تا بتواند دوستان خود را قانع کند . می خواست بیشتر و بیشتر بداند . احساس می کرد که هر چه بیشتر می گذرد، تشنه تر می شود، ولی در کشور خود بیشتر از این نمی توانست روحش را ارضاء کند. فکری به خاطرش رسید. لبخند زد؛ از مردی که پشت میز نشسته بود تشکر کرد . از در سفارت که بیرون آمد ؛ سوز سردی به صورتش خورد . روسری اش را محکم گره زد و شروع کرد به قدم زدن در پیاده رو . آدم ها بی تفاوت از کنارش عبور می کردند . قدم هایش سست شد؛ به آسمان نگاه کرد و گفت:

 « خدایا ! … می دانم که تو هستی و مرا می بینی ؛ نشانه های بیشتری از خودت در سر راه من قرار بده . »

*****************************

مرد بلیط را روی میز گذاشت. یولی آن را برداشت و تشکر کرد. بلیط را در جیب پالتویش گذاشت و در را باز کرد. هوا سوز داشت. دستانش را در جیب پالتویش پنهان کرد. به یاد دوستانش افتاد. در این یک سال، همه او را  از خود طرد کرده بودند. دلش برای دوستانش می سوخت. دوست داشت آنها هم از سرگردانی نجات پیدا کنند. هر وقت که با یکی از آنها صحبت کند؛ او را مسخره می کردند. حتی «شین» هم رابطه اش را با او قطع کرده بود. به یاد رئیس دانشگاه افتاد که به او گفته بود:

«اگر پشیمان شوی، دیگر راهی برای بازگشت نداری؛ تو می توانستی آینده ی درخشانی در کشور خود داشته باشی»

قلبش لرزید. پاهایش سست شد. نمی دانست به کجا می رود. فقط یک روز فرصت داشت که از تصمیم خود برگردد. نفس هایش به شماره افتاد بود. زیر لب گفت: «چه ریسک بزرگی …» بلیط را در جیب خود فشرد. سرش را بلند کرد و به آسمان نگاهی انداخت؛ دانه های برف آرام روی او می نشستند و با گرمای وجودش آب می شدند. آدمها بی تفاوت از کنارش عبور می کردند. به صورت آنها نگاه کرد؛ در میان آن چهره های سرد و بی روح، مردی جوان و خوش چهره، توجّه او را جلب کرد. مرد به طرف او آمد و سلام کرد و گفت:

«یولی! در سفرت به ایران ممکن است مشکلات زیادی برایت پیش آید؛ ولی تو همه ی آنها را تحمّل می کنی؛ این مشکلات تو را بزرگ می کنند؛ تو آینده ی روشنی در پیش رو داری.»

یولی به چهره ی مرد دقیق نگاه کرد. فکر کرد که «او را کجا دیده؛ در دانشکده…. در سفارت….»

مرد ادامه داد: «تو کوچکتر که بودی؛ همیشه دور از چشم پدر و مادرت به آسمان نگاه می کردی و به دنبال سلطان آسمانها می گشتی.»

-   شما مرا ازکجا می شناسید؟ شما… این را از کجا می دانید؟ شما کی هستید؟!

-   من برای نجات و هدایت انسان ها آمده ام تا آنها گناه نکنند.

- شما چه کار بزرگی می کنید! لطفاً آدرس منزل تان را به من بدهید. دوست دارم همیشه شما را ملاقات کنم.

- نمی توانی؛ اما من همیشه و در همه جا به یاری ات خواهم آمد.

- در ایران چه اتفاقی برایم می افتد؟

-   برایت مشکلاتی ایجاد می شود؛ ولی از مشکلات نترس و همه را تحمل کن. این مشکلات تو را به روشنایی می رسانند.

مرد به راه افتاد؛ یولی به دنبالش. چند قدم بیشتر نرفته بود که مرد لا به لای جمعیت گم شد.

 *****************************

 اوّلین روز درس بود. یولی وارد کلاس شد. بعد از او دانشجویان یکی یکی وارد شدند. با چهره ها و ملیت متفاوت. وارد که می شدند سلام می کردند و کنار هم می نشستند. دو ماه از ورود او به ایران گذشته بود و او در این مدّت اطلاعات بیشتری درباره دینش کسب کرده بود. بعد از مدّتی، استاد وارد کلاس شد. برگه حضور و غیاب دانشجویان را روی میز گذاشت و شروع کرد به خواند اسم ها.

-    سمیه!

-    یولی لبخندی زد و دستش را بلند کرد



javahermarket

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ

ای آب از لبانت شرمگین _________________ سلام آقا خودت خوب ميدوني من حسرت به دل يكبار ديدن حرم با صفاتم منو حسرت به دل نزار من هر هفته به امید عنایت تو باب الحوائج میام این وبلاگ رو به روز میکنم از تو و کرامتهات مینویسم هر چند تو کریم تر از آن هستی که من گناه کار از تو بگم و بنویسم ------ این همه لاف زن و مدعی عصر ظهور پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم سالها منتظر سیصد و اندی مرد است آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم
پيوندها

ابتدا ما رو به عنوان باب الحوائج لینک کنید بعد لینک خودتون رو بزارید ممنون





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 47
بازدید ماه : 85
بازدید کل : 3739
تعداد مطالب : 34
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

javahermarket